[ سه شنبه 93/1/12 ] [ 11:31 صبح ] [ حانی و تنهایی ]
سر کلاس درس معلم پرسید:
هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد
همه به هم دیگه نگاه می کردند
ناگهان ساناز یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین
در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود.
ساناز 3 روز بود با کسی حرف نزده بود
بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ،
بغض سانازترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دی
د و گفت: ساناز جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
ساناز با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...
ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
ساناز گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم
تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
من شخصی رو دوست داشتم و دارم ،
از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتیکه نفهمیدم از من متنفره
بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم
برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد
اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی
حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره
ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم
عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود
smsبازی های شبانه صحبت های یواشکی ،
ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم
از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت
خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ،
عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ،
عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری
اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن
اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد
فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد
ولی اومده بود
پدرم می خواست عشقه منو بزنه
ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.
رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره
بعد بهش اشاره کردم که برو ،
اون گفت ساناز نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه
من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو...
و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی
بعد از این موضوع عشقه من رفت
ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت
اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
ساناز عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ،
من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ،
منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم
ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن
پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم
خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(پ.م)
ساناز که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد
و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
ساناز به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن
ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت:
پدرو مادر ساناز اومدن دنبال ساناز برای مراسم ختم یکی از بستگان
ساناز بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای ساناز شروع کرد به لرزیدن ،
پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت
ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد...
آره ساناز قصه ی ما رفته بود ،
رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
ساناز همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
[ سه شنبه 93/1/12 ] [ 11:22 صبح ] [ حانی و تنهایی ]
نه نرو ، صبر کن ، قرارمان این نبود ، باید سکه بیاندازیم
اگر شیر آمد تردید نکن که دوستت دارم
اگر خط آمد مطمئن باش که دوستت دارم
صبر کن سکه بیاندازیم ، اگر دوستت نداشتم آن وقت برو . . .
[ سه شنبه 93/1/12 ] [ 10:24 صبح ] [ حانی و تنهایی ]