[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 2:42 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
آن که ” دلت را شکست ” … ” تاریخ تولدش ” یادت مانده …
آنکه ” رهایت ” کرد تاریخ ” آمدنش ” و”رفتنش”… دقیق
و آنکه ” احساست ” را بــه بازی گرفت …
لحظه بــه لحظه خاطراتش را سالها در یاد داری … !
اما…
آنکه دوستت دارد سطری در تارخ زندگیت بـه نامش زده ای !!؟
[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 5:25 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
دلم میخواست امسال ولنتاین رو
باهم جشن بگیریم
پراز عطر شکلات و کادو
و عروسک و شمع
اما امسال نمیدونم
ولنتاین رو با کی جشن میگیری
هر جا و با هر کسی باشی
دوستت دارم ولنتاینت مبارک
[ سه شنبه 92/11/22 ] [ 7:27 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
بدین وسیله من رسما” از بزرگسالی استعفا میدهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول میکنم. می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک هتل 5 ستاره است. می خواهم فکر کنم که شکلات از پول بهتر است،چون میتوانم آن را بخورم. می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم. می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگ ها را،جدول ضرب را و شعر های کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیز هایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم. می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب و هستند. می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم . می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبر های ناراحت کننده،صورت حساب ، جریمه و… می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان،به باران،به… این دست چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما. من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم
[ دوشنبه 92/11/21 ] [ 5:35 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
اول از همه برایت آرزومندم که
عاشق شوی،
و اگر هستی،
کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست،
تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت،
نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید،
اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از
ناامیدی زندگی کنی…
[ شنبه 92/11/19 ] [ 4:40 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
یادمان باشد
وقتی کسی را به خود وابسته میکنیم
در برابرش مسئولیم....
در برابر اشکهایش
شکستن غرورش
لحظه های تنهاییش
و دقایق بی قراریش
و اگر یادمان برود، در جایی دیگر سرنوشت یادمان میاورد
و این بار ما خود فراموش میشویم......
[ شنبه 92/11/19 ] [ 4:30 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
پرسـیدم توی مشتت چـیه؟!
گفت : خودت نگـاه کن
دستاشو گرفتم و آروم باز کردم…
?
[ شنبه 92/11/19 ] [ 3:41 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
مخاطب حرفای من
فقط.......
فقط......
فقط.....
فقط....
تویی...
[ پنج شنبه 92/11/17 ] [ 8:34 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
از خدا پنهون نیست.....
از تــو هــم پنــهون نیــست...
مــیدونم که مــیدونی ..
دور و بــرم پـُـره از این و اون...
اما هیــچکس بــرام \"تو \" نمــیشه...
اینــو می فــهمی؟؟؟
میــتونی درک کــنی که هــمه میــخوان جــای تــو رو بــگیرن؟؟؟
امــا مــن دلــم فــقط \"تــــــــو \" رو میــخــواد لـعـنــتی
[ پنج شنبه 92/11/17 ] [ 8:22 عصر ] [ حانی و تنهایی ]
مثل امواج دریا آمدی
و ساحل قلبم را در میان خودت گرفتی ،
همدیگر را دیوانه کرده بودیم
با نوازش های هم ،
آن سکوت عاشقانه رابه یاد داری
در لحظه بوسیدن هم؟
[ پنج شنبه 92/11/17 ] [ 8:4 عصر ] [ حانی و تنهایی ]